نهتنها لامپ، بلكه تمام آنچه از ده سال قبل به خاطر دارد واقعي نيستند؛ يعني همسر، دختر، پسر و خانوادهي او هم واقعي نبودند و صرفا وهم و خيالي بودند كه احتمالا در اثر ضربهي سر به وجود آمدند. او براي مدت طولاني تحت رواندرماني قرار گرفت تا بر سوگ از دادن خانوادهي خيالياش غلبه كند.اكنون حال ميچ خوب است. بدين ترتيب او در دام هيولاهاي درون خود مي افتد. ابتدا ميچ فكر كرد چشمانش ضعيف شده يا تاري ديد پيدا كرده است و بنابراين، كمي چشمان خود را ماليد و به اطراف نگاه كرد. پسرش در رؤيا به ميچ گفته است كه حالا پنجساله شده و سعي دارد با ميچ حرف بزند. او ميگويد بهبود يافته و حتي چهرهي اعضاي خانوادهاش را به خاطر ندارد؛ اما گاهي آنها را در رؤيا ميبيند. كايلا كه متوجه رفتار غير عادي ميچ شده بود، سعي كرد از او سؤال كند و بفهمد مشكل چيست؛ اما ميچ اصلا درباره لامپ حرفي نميزد و فقط ميگفت احساس ميكند حالش خوب نيست. نور لامپ براي او جالب و حتي بامزه بود. جالب است بدانيد كه شبها صداهاي عجيبي در اين روستا شنيده ميشوند. داستان اين عنوان از فهرست بهترين فيلم ترسناك ۲۰۲۲ درباره تعرض جنسي و كنار آمدن با آن است. او براي ساعتها به لامپ خيره شد و بهشدت تلاش كرد تا بفهمد ماهيت آن چيست؛ اما هرچه بيشتر سعي ميكرد، لامپ تارتر و تارتر ميشد.روز بعد، كايلا به طبقهي پايين آمد و ميچ را ديد كه روي كاناپه دراز كشيده و به خواب عميقي فرورفته است. او فهميد لامپي كه مدتها به آن خيره بوده است، واقعي نيست. كايلا كه ترهمراز چته بود و احساس نااميدي ميكرد، تصميم گرفت با دكتر تماس بگيرد؛ اما پيش از آنكه دكتر از راه برسد، ميچ حس كرد لامپ به طرز شگفتآوري در حال بزرگ شدن است؛ تا جايي كه تمام فضاي اتاق را اشغال و نور قرمز آن تمام ميدان ديد او را پر كرده است. نوزاد رابرت در بيمارستان ميميرد و وي به توصيه كشيشي و براي اين كه همسرش از خبر مرگ فرزندشان دچار كسالت روحي و رواني نشود، سرپرستي نوزاد ديگري را بر عهده ميگيرد و نام او را ديمين ميگذارد. در سال ۲۰۰۴، ميچ ترم آخر دانشگاه را ميگذراند كه با دختري از دانشجويان همان دانشگاه آشنا شد كه نام او كايلا بود. قدت خام او بسيار زياد است و همچينين بسيار ترسناك او يكبار قدرت خود را آزاد كرد كه باعث شكست سائورون و ٩ نازگول او شد و آنها به سمت موردور عقب نشيني كردند و قلعه دولگولدور به طور كامل نابود شد. ميچ كه اصلا سر در نميآورد چه اتفاقي افتاده است به جمعيت نگاه كرد و سپس به دنبال كايلا و فرزندان خود گشت. ميچ از جا برخاست و به سمت نور حركت كرد. كايلا در ابتدا كمي مقاومت ميكرد؛ اما ميچ پس از چند ماه توانست خود را در قلب كايلا جا كند و دل او را ببرد. او استعداد منحصر به فردي در موسيقي فيلم سده بيستم است. لقب او دراكولا به زبان رومانيايي معناي فرزند شيطان را ميدهد. افسر پليس پاسخ داد كه يك فوتباليست قويهيكل به او حمله كرده و با وارد كردن ضربهي شديدي به سر ميچ، او را به زمين انداخته است و در همين حال كه ميچ روي زمين بوده، ضربهي ديگري را به سر او وارد كرده و در آخر ميچ بيهوش شده است. ميچ از پليس سؤال كرد كه همسر و فرزندانش كجا هستند و پليس گفت هيچ اطلاعي ندارد.در اين لحظه حال عجيبي به ميچ دست داد و انگار چيزي در مغز او تغيير كرد. پيش از آنكه ميچ بفهمد در اطرافش چه ميگذرد و همسر و فرزندانش كجا هستند، يك افسر پليس بهسوي او دويد و او را با خود سوار ماشين پليس كرد و راه افتاد.ميچ فورا از پليس سؤال كرد كه چه اتفاقي افتاده است؟ از آنجاييكه ميچ چشمان سالمي داشت با خود فكر كرد كه مشكل از كجا است؟ ظاهرا چيزي كه براي ميچ اتفاق افتاده بود از همان ماجراهاي عشق در يك نگاه بود. ميچ درست در همان لحظهاي كه كايلا را ديد فهميد كه عاشق او شده است. در قرون وسطي داستان شهسوارانه مطلوب شمرده ميشد (از همان نوع داستانهاي عياري فارسي). كايلا سعي كرد او را راضي كند كه به دكتر مراجعه كند؛ اما باز هم ميچ مقاومت ميكرد و ميگفت حالش بهتر خواهد شد.هرچه زمان بيشتري ميگذشت و ميچ مدت بيشتري به لامپ خيره ميشد، اندازهي آن بزرگتر ميشد و ظاهر عجيبتري به خود ميگرفت؛ تا جايي كه ميچ كاملا مبهوت لامپ شده بود و ديگر واكنشي به اطراف خود نشان نميداد. او گاهي بازي تيمهاي كوچك بيسبال را كه در محلههاي شهر برگزار ميشد بهصورت داوطلبانه داوري ميكرد.زندگي او در ظاهر بسيار عالي و بينقص به نظر ميرهمراز چت؛ اما برت در پشت پرده و در زندگي واقعي مشكلاتي داشت.
دوشنبه ۲۴ بهمن ۰۱ | ۱۵:۳۴ ۵ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است